|
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 17:17 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
دلتنگم٬ شاید این را بارها گفته باشم ![]()
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
حکایت آغوشی که سرد شد و اشکی که فرو ریخت... حکایت دردهایی که به هیچکس نباید در موردشون گفت. حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم. حکایت تمام حرفهای ناگفته ای که باید فرو بدم. حکایت اینهمه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچ وقت تموم نمیشه. حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم. حکایت بغض که نمیترکه حکایت من که باید تنها با اینهمه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم. و مهم تراز همه حکایت تویی که نمیشناسمت...
![]()
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
بیا آخرین شاهکارت را ببین... مجسمه ایی با چشمان باز خیره به دور دست .شاید شرق شاید غرب مبهوت یک شکست مغلوب یک اتفاق سیاه قلب سیاه بخت. مصلوب یک عشق. مفعول یک تاوان... خرده هایش راب اد دارد میبرد و او فقط خاطراتش رامحکم بغل کرده است. بیا آخرین شاهکارت را ببین مجسمه ایی ساخته ایی... به نام " من " ![]()
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
فاصله ی دختر تا پیرمرد یک نفر بود: روی نیمکتی چوبی...رو به روی یک ابنمای سنگی... پیر مز از دخترک پرسید. ـ غمگِِـــینی؟ ـ نه ـ مطمئنی؟ ـ نه! ـ چرا گریه میکنی؟ ـ دوستام منو دوست ندارن. ـ چرا؟ ـ چون قشنگ نیستم... ـ قبلا" اینو به تو گفتن؟ ـ نه ـ ولی تو قشنـــگ ترین دختری هستی که تا حالا دیدم. ـ راست میگی؟ ـ از ته قلبم اره. دخترک بلند شد .پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را اک کرد.کیفش را گشود.عصای سفید رنگش را بیرون اورد و رفت. ![]()
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
گفتم : می ری؟ گفت: اره گفتم :منم بیام؟ گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3نفر... گفتم: برمیگردی؟ فقط خندید... اشک توی چشمانم حلقه زدند... سرم را پایین انداختم.دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو پایین اورد ... گفت: می ری؟ گفتم: اره گفت: منم بیام؟ گفتم: جاییی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر. گفت: برمیگردی؟ گفتم : جایی که من میرم را برگشت نداره! من رفتم.اونم رفت... ولی... اون مدت هاســـت که برگشته و با اشک چشمانش خاک مزارمو شستشو میده...؟! ![]()
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
باور تلخ نبودنت... تاوان کدامین اشتباه بود؟ تو گفتی بمان و من مانده ام... اکنون که تو رفته ایی؟ من در کوچه های تنهایـــــی به انتظــــــار برگشت تــــو... به بـــی کســی خود خیره شده ام... و نمی دانم اخر چه خواهد شد... می روی و من نگاهــــت می کنم. تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم برای تو... یک عمر برای گریستن وقت دارم. اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست. وشاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم...
![]()
19 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
کنارم بخواب و به دورم بتاب و از این لب بنوش چو تشنه که آبو
گل آتشی تو حرارت منم من که دیوانه ی بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد خدا دوست دارد من و تو بخندیم نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من لبت را بر لبم بگذار مرا لمسم و کن و دل را به این عاشق ترین بسپار
بخواب آرام پیش من منی که بی تو میمیرم لبت را بر لبم بگذار که جان تازه میگیرم...
![]() هر از گاهی از شدت تنهایی به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند ! خنجری که در پشتم فرورفته در می اورم، میبوسمش... صیقلی عاشقانه... اندکی نمک به رویش... نوازشش کرده و دوباره بر سر جایش میگذارم، از قول من به او بگویید خیالش تخت... من دیوانه، هنوز به خنجرش هم وفادارم...!! ![]()
اسم قاشق را گذاشــتی: قطــار...هواپیمــا...کشتـــی تا یـک لقمه بیشتر بــخورم یـــادت هست؟ شدی خلــبان...ملــوان...لوکوموتیـــوران میگفتی بخور تا بـــزرگ شوی،خانـــوم شوی و من عـــــــــــادت کردم که هرچــــــیزی را بدون اینکه دوست داشته باشـــم،قـــورت بدهم حتــــــــــــــــــــــی.... بـــــغض های نترکــــیده ام را...!! ![]() میگفتی همیشه کنارم میمونی ....چی شد ؟ میگفتی یه لحظه بدون من برات مثل یه سال میگذره ...چی شد ؟ رفتی...بی خداحافظی ولی من هیچوقت اون خداحافظی لعنتیو به زبون نمیارم چون باور دارم که برمیگردی... ![]() ![]() |